خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تشی، سیخول، زکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تَشی، سیخول، زُکاسه، رُکاشه، اُسگُر، اُسغُر، سَنگُر، سُگُر، پَهمَزَک، پیهَن، بیهَن، روباه تُرکی، کاسجوک، جَبروز، قُنفُذ
سماروغ سفید. (منتهی الارب). شحمهالارض. (اقرب الموارد). قارچ، خراطین، که کرمی است. (از منتهی الارب) ، ماری است که در زیر خاک پنهان شود. (از اقرب الموارد) ، جانوری است سپید. (منتهی الارب)
سماروغ سفید. (منتهی الارب). شحمهالارض. (اقرب الموارد). قارچ، خراطین، که کرمی است. (از منتهی الارب) ، ماری است که در زیر خاک پنهان شود. (از اقرب الموارد) ، جانوری است سپید. (منتهی الارب)
که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد، دو کاسه بودن با کسی، مالشان از یکدیگر جدا بودن. (یادداشت مؤلف) : با زن خویشتن دو کاسه مباش وآنچه داری به سوی خود متراش. اوحدی
که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد، دو کاسه بودن با کسی، مالشان از یکدیگر جدا بودن. (یادداشت مؤلف) : با زن خویشتن دو کاسه مباش وآنچه داری به سوی خود متراش. اوحدی
آنچه در ته کاسه مانده است پس از خوردن مظروف آن. آنچه از بقیۀ طعام یا شراب که در ته کاسه مانده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و دیگر ترکیبهای آن شود
آنچه در ته کاسه مانده است پس از خوردن مظروف آن. آنچه از بقیۀ طعام یا شراب که در ته کاسه مانده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و دیگر ترکیبهای آن شود
هم خور. اکیل. کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف) : من و سایه هم زانو و هم نشینی من و ناله هم کاسه و هم رضاعی. خاقانی. بگو با میر کاندر پوست، سگ داری و هم جیفه سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش. خاقانی. ، به کنایه، قرین و نزدیک و یار و همدم: مرد را از اجل بود تاسه مرگ با بددل است هم کاسه. سنائی. یار هم کاسه هست بسیاری لیک هم کیسه کم بود باری. سنائی. فرشته شو، ار نه پری باش باری که هم کاسه الا همایی نیابی. خاقانی. ذنب مریخ را میکرد در کاس شده چشم زحل هم کاسۀ راس. نظامی. چو هم کاسۀ شاه خواهی نشست بپیرای ناخن، فروشوی دست. نظامی. منه در میان راز با هر کسی که جاسوس هم کاسه دیدم بسی. سعدی
هم خور. اکیل. کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف) : من و سایه هم زانو و هم نشینی من و ناله هم کاسه و هم رضاعی. خاقانی. بگو با میر کاندر پوست، سگ داری و هم جیفه سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش. خاقانی. ، به کنایه، قرین و نزدیک و یار و همدم: مرد را از اجل بود تاسه مرگ با بددل است هم کاسه. سنائی. یار هم کاسه هست بسیاری لیک هم کیسه کم بود باری. سنائی. فرشته شو، ار نه پری باش باری که هم کاسه الا همایی نیابی. خاقانی. ذنب مریخ را میکرد در کاس شده چشم زحل هم کاسۀ راس. نظامی. چو هم کاسۀ شاه خواهی نشست بپیرای ناخن، فروشوی دست. نظامی. منه در میان راز با هر کسی که جاسوس هم کاسه دیدم بسی. سعدی
دو یا چند تن که از یک کاسه غذا خورند هم غذا: با کارگران دکان همکاسه بود اما سم صاحب کار بر خود داشت، هم پیاله هم قدح، همنشین مصاحب: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)
دو یا چند تن که از یک کاسه غذا خورند هم غذا: با کارگران دکان همکاسه بود اما سم صاحب کار بر خود داشت، هم پیاله هم قدح، همنشین مصاحب: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)